چون سکندر با حکیم و با خفیر


ماند اندر غار تاریکی اسیر

هیچکس البته ره نشناخت باز


جمله درماندند و شد کاری دراز

متفق گشتند آخر سر بسر


تاخری در پیش باشد راهبر

پیش در کردند خر تا راه برد


جمله را زانجا بلشگرگاه برد

ای عجب ایشان حیکمان جهان


با خبر از سر پیدا و نهان

در چنان ره راهبرشان شد خری


تا بحکمت لاف نزند دیگری

چون نمود آن قوم را اسرار خویش


گفت ای بی حاصلان کار خویش

گرچه هر یک مرد پیش اندیش بود


از شما باری خری در پیش بود

چون خری از عاقلان افزون بود


دیگران را کاردانی چون بود

عقل اگر جاهل بود جانت برد


ور تکبر آرد ایمانت برد

عقل آن بهتر که فرمان بر شود


ورنه گرکامل شود کافر شود